معنی انگشت شمار

لغت نامه دهخدا

انگشت شمار

انگشت شمار. [اَ گ ُ ش ُ] (ن مف مرکب) معدود. بعدد انامل. محدود. قلیل العده: عده ٔ انگشت شمار. عده ٔ قلیل. (از یادداشتهای مؤلف).


شمار

شمار. [ش ُ] (اِ) حساب. (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (برهان) (از فرهنگ جهانگیری):
چون شمار آید بی رنج بیک ساعت
بر تو بشمارد یک خانه پر از ارزن.
فرخی.
نی نی دروغ گفتم این چه شمار باشد
باری نبید خوردن کم از هزار باشد.
منوچهری.
خواجه ٔ بزرگ بوسهل را بخواند با نایبان دیوان عرض و شمارها بخواست از آن لشکر. (تاریخ بیهقی).
چون نکنم جان فدای آنکه به حشر
آسان گردد بدو شمار مرا.
ناصرخسرو.
بهره ٔ تو زین زمانه روزگذاری است
بس کن از او این قَدَر که با تو شمار است.
ناصرخسرو.
ای بار خدای خلق یکسر
با توست به روز حق شمارم.
ناصرخسرو.
فذلک شد شمار خدمت من
بر او از جملگی و کیج کیجی.
سوزنی.
حاصل عمر تو بود یک رقم کام
آن رقم از دفتر شمار تو کم شد.
خاقانی.
ماندم به شمار هجر و وصلت
تا زین دو مرا کدام سوری است.
خاقانی.
مرا در دل ز خسرو صد غبار است
ز شاهی بگذر آن دیگر شمار است.
نظامی.
یاران بشمار پیش بودند
وایشان به شمار خویش بودند.
نظامی.
به قطره قطره حرامت عذیب خواهد بود
به ذره ذره حلالت شمار خواهد بود.
سعدی.
آخر این آمدن به کاری بود
وز برای چنین شماری بود.
اوحدی.
- امثال:
شمارخانه با بازار راست نیاید. (یادداشت مؤلف):
هرکه او دارد شمار خانه با بازار راست
چون به بازار اندر آید خویشتن رسوا کند.
منوچهری.
- با کسی شمار داشتن، محاسبه و پرسش و حساب داشتن:
دل بردی و تن زدی همان بود
من با تو بسی شمار دارم.
سعدی.
- شمار آوردن (اندرآوردن)، احتساب. (از المصادر زوزنی). شمردن. شمار کردن. حساب کردن:
گر از کیقباد اندر آری شمار
بر این تخمه بر سالیان شد هزار.
فردوسی.
- شمار بسر شدن، پایان یافتن حساب. تمام شدن حساب:
بوسه ٔ یک مهه گرد آمده بودم بر دوست
نیمه ای داد و همی خواهم یک نیم دگر
نیم دیگر به تفاریق همی خواهم خواست
تا شمارم نشود یکسره با دوست بسر.
فرخی.
- شمار چیزی از چیزی آمدن، بدست آمدن حساب چیزی:
مر آن هر یکی را بها صدهزار
درم بود کز دفتر آمد شمار.
فردوسی.
- شمار چیزی را داشتن، حساب او را داشتن. عده و شماره ٔ آنرا در دست داشتن:
از آنکه داشت چو جد و پدر ملک مسعود
به تیغ و نیزه شماری در آن حدود و دیار.
بوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی).
گر کسی را نبود سیم خط و چک بستان
وقت پیدا کن و به انگشت همی دار شمار.
سوزنی.
- شمار دادن، حساب دادن. حساب پس دادن:
که روزی زین شمرده روزگارت
ببایدداد ناچاره شماری.
ناصرخسرو.
- شمار گیتی، حساب اعمال در این جهان:
ولیکن تو از آن ترسی که چون گیتی ترا گردد
شمار گیتی از تو بازخواهد داور سبحان.
فرخی.
|| مؤاخذه. بازپرسی. بازخواست. جزا. (یادداشت مؤلف):
ای غافل از شمار چه پنداری
کت خالق آفریده پی کاری.
رودکی.
اگر خون این مرد تریاک دار
بریزد کسی نیست با او شمار.
فردوسی.
چنین خواندم از نامه ٔ کردگار
توانا خداوند داد و شمار.
فردوسی.
بتر زین چه باشد به گیتی شمار
که باشد کسی از کسی شرمسار.
(یوسف و زلیخا).
- شمارباریک کردن، مناقشه. (فرهنگ فارسی معین).
- فرا شمار کشیدن کسی را، مورد بازخواست و بازجویی قرار دادن وی را. حساب کشیدن از وی: بوالقاسم کثیر را که صاحبدیوانی خراسان داده بودند درپیچید و فرا شمار کشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 367).
|| روز قیامت. روز شمار. روز رستاخیز. (از یادداشت مؤلف). محاسبه ٔ روز قیامت:
بدانی که انگیزش است و شمار
همیدون به پول صراطش گذار.
اسدی.
- روز شمار،روز حساب که روز قیامت باشد. (ناظم الاطباء). یوم الحساب. یوم المعاد. رستاخیز. رستخیز. روز محشر که در آن به حساب نیک و بد و اعمال مردمان رسند. (یادداشت مؤلف):
همان کن که پرسد ز تو کردگار
نپیچی سر از شرم روز شمار.
فردوسی.
کسی کو نگرود به روز شمار
مر او را تو بادین و دانا مدار.
فردوسی.
آنکه کرده ست از کرم با بندگان امروز او
با رسولان کرد خواهد ذوالمنن روز شمار.
فرخی.
رجوع به ماده ٔ روز شمار شود.
|| عده. (دهار) (یادداشت مؤلف). شماره. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا). تعداد. (ناظم الاطباء). شماره. عد. (یادداشت مؤلف):
شمار سپاهش پدیدار نیست
همین رزم را کس خریدار نیست.
فردوسی.
ستاره ست رخشان ز چرخ بلند
که بینا شمارش نگوید که چند.
فردوسی.
ندانست موبد مر آن را شمار
شتر خواست از دشت جهرم هزار.
فردوسی.
ندانست کس لشکرش را شمار
پذیره شدش نامورشهریار.
فردوسی.
همان اسب و اشتر دو ره ده هزار
نویسنده بنوشت آنرا شمار.
فردوسی.
ور شمار فضل او را دفتری سازد کسی
هرچه قانون شمار است اندر آن دفتر شود.
فرخی.
پس بفرمود تا بر شمار غلامان پاره کردند، هر یکی را پاره ای بداد. (تاریخ سیستان).
ز ریگ ار فزون مر شما را شمار
ز خون تان برم تا بخارا بخار.
اسدی.
که را شده ست مصور شمار ریگ زمین
که را شده ست میسر شمار قطره ٔ آب.
ادیب صابر.
ز بس خونها که می ریزی به غمزه
شمار کشتگان ناید به یادت.
خاقانی.
ز اشک و آه من در هر شماری
بود دریا نمی دوزخ شراری.
نظامی.
شمار گوسفندش از بز و میش
در آن وادی شد از مور و ملخ بیش.
جامی.
|| شمردگی. محاسبه. (ناظم الاطباء). آمار. آمارگیری. شمارش. اسم مصدر شمردن. (یادداشت مؤلف):
از شمار دو چشم یک تن کم
وز شمار خرد هزاران بیش.
رودکی.
دیدم شمار بوسه ندیدم همی بچشم
بی می مرا از آنچه ندیدم خمار کرد.
فرخی.
در شمار هنرش عاجز و سرگشته شوی
گر توانی بمثل قطره ٔ باران شمری.
فرخی.
از بهر سه بوسه که مرا از تو وظیفه ست
هر روز مرا با تو دگرگونه شماریست.
فرخی.
امیر گفت... گوسفندان خاص ما... که از هرات آورده اند وی را باید داد... و در شمار باید که با وی مساهلت رود، چنانکه او را فایده ای تمام باشد. (تاریخ بیهقی).
گهر دادش و چیز و چندین ز گنج
که ماند از شمارش مهندس به رنج.
اسدی.
ندانم که یابد بدو دسترس
مرا بهره باری شمار است و بس.
اسدی.
به هنگام شمارت عالم کون
به زیر فکر همچون یک سپندان.
ناصرخسرو.
نبید است و نادانی اصل بلایی
که مرد مهندس ندارد شمارش.
ناصرخسرو.
گنج دولت می شمردم لاجرم
در هر انگشتی شماری داشتم.
خاقانی.
گر ندهی داد من ای شهریار
با تو رود روز شمار این شمار.
نظامی.
محاسبه، با کسی شمار کردن. (المصادر زوزنی).
- از شمار افکندن، الغاء. (سراج اللغه) (منتهی الارب). به حساب نیاوردن. حذف کردن از صورت و لیست.
- از شمار افکنده، ملغی. (صراح اللغه). بحساب نیامده.
- اندر شمار رسیدن، به شمار آمدن. شمرده شدن. امکان شمارش داشتن:
صدهزار است این فضیلت گر رسد اندر شمار
تا به چپ کردی حساب این فضیلتهای راست.
خاقانی.
- با روزگار کسی را در (اندر) شمار کردن، کسی رابه محاسبه سرگرم کردن. کنایه از مرگ او را نزدیک کردن. (یادداشت مؤلف):
از بس شمار بوسه که دوش آن نگار کرد
با روزگار کار من اندر شمار کرد.
فرخی.
- به شمار آوردن، محسوب داشتن. به حساب آوردن. شمردن. جزء جمع گرفتن. (یادداشت مؤلف).
- به شمار برآمدن، محسوب شدن. به حساب آمدن:
از هرکه به کوی او فروشد
جز من به شمار برنیامد.
خاقانی.
- به شمار رفتن، به حساب آمدن.محسوب شدن. (فرهنگ فارسی معین).
- خواجه شمار، که درعداد خواجگان شمرده شود. همچون خواجگان. که همانند خواجگان باشد. (یادداشت مؤلف). رجوع به ماده ٔ خواجه شمار شود.
- در شمار آمدن، محسوب شدن. به حساب آمدن:
کجا آید سر من در شماری
چه برخیزد ز چون من دلفگاری.
نظامی.
چو عمر خوش نفسی گر گذر کنی با من
مرا همان نفس از عمر در شمارآید.
سعدی.
- || محدود بودن. متناهی بودن. (یادداشت مؤلف):
هر آن چیز کآید همی در شمار
سزد گر نخواهی ورا پایدار.
فردوسی.
- || پذیرفته شدن. مقبول افتادن. مورد قبول آمدن:
که گر شه گوید او را دوست دارم
بگو کاین عشوه ناید در شمارم.
نظامی.
- در شماربودن، به حساب آمدن. در شمار آمدن. اهمیت داده شدن:
چشیدم بسی تلخی روزگار
نبد رنج مهرک مرا در شمار.
فردوسی.
بدهای روزگار چه می بشمری همی
چون نیکهای او بر تو در شمار نیست.
مسعودسعد.
عدل تو سایه ای است که خورشید را ز عجز
امکان پیسه کردن او نیست در شمار.
انوری.
چو گویم بوسه ای گویی که فردا
که را فردای گیتی در شمار است.
انوری.
- سرهنگ شمار، در عداد سرهنگان: این بوالعریان مردی عیار بوداز سیستان و از سرهنگ شماران بود و غوغا یار او بودند. (تاریخ سیستان).
- شمار به دست چپ کردن، کنایه از شمارر صدها و هزاران، چرا که در حساب عقد انامل مآت و الوف به دست چپ کنند و شمار آحاد و عشرات به دست رراست نمایند. (آنندراج) (غیاث).
- شمار ساختن بدست چپ، شمردن بدست چپ، یعنی شمردن به صدها و هزاران:
فضائلش ملک دست راست چندان دید
کجا به دست چپ آنرا شمار می سازد.
خاقانی.
|| عدد. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف) (دهار): از این حروف برجها را علامت کنند و این علامتها هم از شمار ستده است... و این مقدار کفایت کند از حدیث شمار آن کس را که مدخل همی خواهد. (التفهیم ص 55). باب دوم در شمار. و از بهر آنک حکمهای هندسه و خاصه اندر نجوم به شمار بکار برند، خواهیم دیدکه عددها را صفت کنیم. (التفهیم ص 33).
کجا بیور از پهلوانی شمار
بود در زبان دری ده هزار.
فردوسی.
خلق شمارند و او هزار ازیراک
هرچه شمار است جمله زیر هزار است.
ناصرخسرو.
تا واحد است اصل شمار و نه ازشمار
دوران بیشمار بشادی همی شمر.
انوری.
از کردگار عمر تو باد از شمار بیش
و اعدای ملک جاه تو تا حشر باد خوار.
خاقانی.
یاران به شمار پیش بودند
و ایشان به شمار خویش بودند.
نظامی.
|| علم حساب: شمار چیست ؟ بکار بردن عدد و خاصیتهای او اندر بیرون آوردن چیزها اما بجمله کردن اما بپراکندن. (التفهیم). دبیری و شمار و معاملات نیکو داند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 374). حسنک حشمت گرفته است و شمار و دبیری نداند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 373). || اندازه. حد. (ناظم الاطباء):
ز هر چیز گنجی به پیش اندرون
شمارش گذرکرد از چند و چون.
فردوسی.
- فزون (افزون) از شمار، بی حد. بی حصر. بی شمار. (یادداشت مؤلف):
دگر آنکه گفتی فزون از شمار
مرا تاج و تخت است و پیل و سوار.
فردوسی.
گچ و سنگ و هیزم فزون از شمار
بیارند چندان که آید بکار.
فردوسی.
ز اسب و ز اشتر فزون از شمار
همه فرش و دینار کردندبار.
فردوسی.
لطف او لطفی است بیرون از حساب
فضل او فضلی است افزون از شمار.
سعدی.
- بی شمار، بی حد و اندازه.بی حساب. (از ناظم الاطباء). خارج از اندازه ٔ شمارش ومحاسبه. بسیار زیاد:
بی شمارستی مال و خدم و ملکم
گرنه بیمم همه از روز شمارستی.
ناصرخسرو.
|| نمره. (فرهنگ فارسی معین). || شماره. گروه. جماعت. عده ٔ بسیار. جماعت کثیر. بسیار و متعدد و همیشه بطور ترکیب استعمال میشود، مانند: انجم شمار و لشکر مورشمار. (ناظم الاطباء).
- لشکر مورشمار، لشکر بسیار مانند مور. (ناظم الاطباء).
|| عددی که معادل ده میلیون باشد. || عدد برابر. || شبه. نظیر. مثل. مانند. (ناظم الاطباء). شبیه.نظیر. (آنندراج) (برهان) (انجمن آرا). شبیه. مانند. (فرهنگ جهانگیری):
جانها شمار ذره معلق همی زنند
هر یک چو آفتاب در افلاک کبریا.
مولوی (از جهانگیری).
|| جنس. نوع. گونه. قبیل. گروه. دسته. عداد. قسم. ترتیب. (یادداشت مؤلف).
- از این (از آن یا از یک) شمار، از این قبیل. از آن جنس. از یک جنس:
نه من زآن شمارم که از هر کسی
سخنها همی راند خواهم بسی.
فردوسی.
همان خز و منسوج و هم زین شمار
یکی جام پرگوهر شاهوار.
فردوسی.
ز کشمیر و از کابل و قندهار
روارو سوی سند هم زین شمار.
فردوسی.
مبرمی شرط شاعری است ولیک
بنده را زآن شمار نشمارد.
انوری.
تا نسبتی ندارد آبی به کوکنار
وین هر دو را نداند از یک شمار دل.
سوزنی.
- از شمار، از قبیل. از جنس: او از شمار دوستان من است. (یادداشت مؤلف):
چنین گفت شاگرد کاین یک تن است
چنان دان که مرغ از شمار من است.
فردوسی.
کنامم نشست آمد و مرغ یار
بدانگه که بودم ز مرغان شمار.
فردوسی.
وگر به کنجی یک پاره ناگرفته بماند
هم از شمار گرفته ست ناگرفته مدان.
فرخی.
گشاده شاه خراسان همه ز بهر خدای
چنین نکرد به گیتی کس از شمار بشر.
عنصری.
هر کس که خویشتن نتواند شناخت... وی از شمار بهایم است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 295). طبیبان آنرا ذکاءالحسن گویند و از شمار بیماریها نباشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
شاعران را از شمار راویان مشمر که هست
جای عیسی آسمان و جای طوطی شاخسار.
سنایی.
- || به حساب. به زعم. به گمان. از نظر:
از شمار تو... س طرفه بمهر است هنوز
وز شمار دگران چون در تیم دودر است.
لبیبی.
- از هر شمار، از هرنوع. از هر قبیل. از هر جنس. از هر جهت:
ز دیبا بیاراست مهدی ز زر
به مهد اندر از هر شماری گهر.
فردوسی.
سیه شد بسی کاغذ از هر شمار
نوشته نشدهم به فرجام کار.
فردوسی.
آبرویی کآن شود بی علم و بی عقل آشکار
آتش دوزخ بود آن آبرو از هر شمار.
فرخی.
دلم او همی خواست او را سپردم
همین به که من کردم از هر شماری.
فرخی.
پرسید سخن ز هر شماری
جز خامشیش ندید کاری.
نظامی.
- در شمار چیزی (کسی)، در عداد آن. در حساب آن. در سلک آن. جزء آن. در زمره و در ردیف آن. ازجمع آن: او در شمار نیکان است، یعنی در عداد آنان است. از آنان است. (یادداشت مؤلف):
هرکه مرد است از جهان دل با علی دارد مگر
تو که با مردان نباشی در شمار ناصبی.
ناصرخسرو.
در شمار عدوت هرچه غم است
هرچه شادیست در شمار تو باد.
مسعودسعد.
بی عمر زنده ام من و زین بس عجب مدار
روز فراق را که نهد در شمار عمر.
حافظ.
|| حساب. پنداشت. فرض.تقدیر. جهت. قیاس. تصور. (یادداشت مؤلف).
- به هر (به همه) شمار، به هر حساب. به هر جهت. از هر جهت. به هر فرض وتقدیر:
به هر شمار قدرخان از او فزونتر بود
درین سخن نه همانا که کس بود بگمان.
فرخی.
به هر شمار چنین است ور جز اینستی
به هر دل اندر چونین نباشدی شیرین.
فرخی.
یار لاغر نه سبک باشد و فربی نه گران
سبکی به ز گرانی به همه روی و شمار.
فرخی.
جاه بزرگ یافت ولیکن به فضل یافت
با جاه و عز فضل بباید به هر شمار.
فرخی.
|| دین. (یادداشت مؤلف). || حقیقت. قانون. قاعده. رسم. (یادداشت مؤلف):
ندانستند جز شادی شماری
نه جز خرم دلی دیدند کاری.
نظامی.
|| اماره. امار. اداره. (یادداشت مؤلف). || درک چگونگی امور با حساب ستارگان. ستاره بینی:
شماریت با من بباید گرفت
بدان تا جهان ماند اندر شگفت
مگر کز شمار تو آید پدید
که نوبت به فرزند من چون رسید.
فردوسی.
چو زین مایه دانش نشاید به بر
چه باید شمار ستاره شمر.
فردوسی.
- شمار سپهر (آسمانی)، محاسبه ٔ نجومی کردن درباره ٔ سعد و نحس امور و وقایع:
به ما بر ز دین کهن ننگ نیست
به گیتی به از دین هوشنگ نیست
همه داد و نیکی و شرم است و مهر
نگه کردن اندر شمار سپهر.
فردوسی.
چنان آمد اندر شمار سپهر
که دارد بدین کودک خرد مهر.
فردوسی.
بدانست رستم شمار سپهر
ستاره شمر بود با داد و مهر.
فردوسی.
بر او بر شمار سپهر بلند
همه کرد پیدا چه و چون و چند.
فردوسی.
بپرسید از شمار آسمانی
کزو کی سود باشد کی زیانی.
(ویس و رامین).
- شمار سپهر گرفتن (برگرفتن)، به محاسبه ٔ نجومی پرداختن برای دریافت سعد و نحس امور و وقایع. بررسی محاسبات فلکی برای درک مساعد یا نامساعد بودن گردش نجوم انجام امری را:
دبیرست و بادانش و هوشمند
بگیرد شمار سپهر بلند.
فردوسی.
چهارم شمار سپهر بلند
همی برگرفتی چه و چون و چند.
فردوسی.
گرفتند هر یک شمار سپهر
که دارد بدان کودک خرد مهر.
فردوسی.
|| محبت. دوستی. (ناظم الاطباء) (برهان) (فرهنگ جهانگیری). مهربانی. (ناظم الاطباء). || زخم کاری که امید زیستن در آن نباشد. (از برهان) (ناظم الاطباء). || معامله. سروکار. اشتغال. نسبت. رابطه. پیوند. (یادداشت مؤلف):
آنرا که با مکوی و کلابه بود شمار
بربط کجا شناسد و چنگ و چغانه را.
شاکر بخاری.
ای دل خاقانی از سلامت بس کن
عشق و سلامت بهم شمار ندارد.
خاقانی.
|| (نف مرخم) شمارنده. تعدادکننده. (ناظم الاطباء). اسم فاعل است مخفف شمارنده و همیشه بصورت مرکب استعمال شود: اخترشمار، انجم شمار، ثانیه شمار، دقیقه شمار، ساعت شمار، قدم شمار، روزشمار، سال شمار، ماه شمار.
- مردم شمار، مردم شناس:
گر از کاهلان یار خواهی به کار
نباشی جهانجوی و مردم شمار.
فردوسی.
رجوع به هر یک از ترکیبات در جای خود شود.

شمار. [ش ِ] (اِ) نام درختی است کوتاه و بسیار سخت که پیشه وران از آن دسته ٔ افزار و دست افزار سازند. (برهان). || انیسون. (یادداشت مؤلف).

شمار. [ش َ / ش ِ] (ع اِ) رازیانه (لغت مصری است). (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رازیانج. رازیانه. شمر. (یادداشت مؤلف). رازیانه که بادیان باشد. (از برهان). رجوع به رازیانه شود.


انگشت

انگشت. [اَ گ ُ] (اِ) هریک از اجزای متحرک پنجگانه ٔ دست و پای انسان. (از فرهنگ فارسی معین). اصبع. شنتره. (از منتهی الارب). اصبوع. کلک.بنان. (یادداشت مؤلف). بنانه. اَنگُل:
که کس در جهان مشت ایشان ندید
برهنه یک انگشت ایشان ندید.
فردوسی.
بر هر انگشت زمین گویی هر روز مدام
دست نقاش همی نقش نگارد بقلم.
فرخی.
گر دست بدل برنهم از سوختن دل
انگشت شود دردم در دست من اِنگشت.
عسجدی.
ز صد انگشت ناید کار یک سر
نه از سیصد ستاره کار یک خور.
(ویس و رامین).
گر بهر انگشت چراغی کند
هیچ مبر ظن که در ظلمت است.
ناصرخسرو.
شافعی بینم و در دست هر انگشتی از او
مالک و احمد و نعمان به خراسان یابم.
خاقانی.
- انگشت آفتاب، شعاع و خطوط آفتاب. (مجموعه ٔ مترادفات ص 227).
- انگشتان معشوق، معروف. بلورین، حنابسته، حنامالیده. بحناگرفته، فندق بند از صفات اوست و نیشکر، دم قاقم، قلعه ٔ عاج، پنجه ٔ مرجان، ماشوره ٔ سیم، رومی بچگان، بلال قفا، پشت ماهی، فندق، پنج شاخ، پنج نون، پنج هلال، پنج دریا، ختنی، رومیان مه در قفا، ماهی بچگان، ماه نو، جدول از تشبیهات اوست. (از آنندراج) (از مجموعه ٔ مترادفات ص 51).
- انگشت از حرف برداشتن، کنایه از رها کردن. دست برداشتن:
شب انگشت سیاه از پشت برداشت
ز حرف خاکیان انگشت برداشت.
نظامی.
و رجوع به انگشت بر حرف نهادن شود.
- انگشت از سیاه به سفید نزدن، بکلی به بیکاری و عطلت گذرانیدن. (یادداشت مؤلف). در تداول عامه کاری انجام ندادن.
- انگشت اشارت، انگشتی که با آن اشارت کنند. انگشت سبابه:
گر بدست افتدچو ماه نو لب نانی مرا
خلق زانگشت اشارت تیربارانم کنند.
صائب (از آنندراج).
- انگشت افشردن، کنایه از آگاهانیدن. (از آنندراج):
همچو طفلی که بود در کف استاد کفش
ادب انگشت من افشرد خبر کرد مرا.
قدسی (از آنندراج).
- انگشت امان برداشتن، بلند کردن مغلوب انگشت را پیش غالب برای امان خواستن و پناه جستن:
از جفایت علم ناله برافراشته شد
آه انگشت امانی است که برداشته دل.
میرزا حبیب اﷲ (از آنندراج).
- انگشت انداختن در کاری یا به کاری، در آن کار بیش از حد تفحص کردن. (از یادداشت مؤلف).
- انگشت بدر سودن، در خانه کسی را به قصد مزاحمت کوبیدن.
- || کنایه از روی آوردن به کسی:
انگشت نمای خلق گشتم
وانگشت به هیچ در نسودم.
سعدی.
- انگشت بدندان، متعجب. (مؤید الفضلاء):
از رشک او دبیران انگشتها به دندان
آنگاه دُر ببارد زانگشت خویش و گه زر.
فرخی.
انگشت تعجب جهانی
از گفت و شنید ما به دندان.
سعدی.
- انگشت بدندان آوردن، رجوع به ترکیبات ذیل شود.
- انگشت بدندان داشتن، تعجب کردن:
تقصیر بسی گنه فراوان دارم
ای منبع جود چشم احسان دارم
از کرده ٔ زشت خویش تا روز جزا
انگشت تحیری بدندان دارم.
محمد صالح (از آنندراج).
- انگشت بدندان (در دندان) گرفتن، تعجب کردن. (از غیاث اللغات). سخت حیران شدن. (یادداشت مؤلف):
بگرفت بدندان، فلک انگشت تعجب
چون من بدو انگشت لب یار گرفتم.
عراقی (از آنندراج).
وفود اطراف و سفیران اقطار حاضر شدند و انگشت تعجب در دندان گرفتند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 305).
- || حسرت خوردن. (از غیاث اللغات).
- انگشت بدندان گزیدن، تعجب کردن و تحیر نمودن. (برهان قاطع) (هفت قلزم). متعجب و حیران شدن. (ناظم الاطباء).
- || حسرت و افسوس خوردن. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (هفت قلزم). سخت پشیمان شدن. (یادداشت مؤلف): اشک رنگین از فواره ٔ چشم می بارید و انگشت حیرت بدندان ندامت می گزید. (سندبادنامه ص 305).
- انگشت بدندان (در دندان) ماندن، متعجب و حیران ماندن:
خیره شد دلاک و بس حیران بماند
تا به دیر انگشت در دندان بماند.
مولوی (مثنوی).
- || در بیت زیر کنایه از واله شدن است:
لب و دندانش چو مرجان چکیده بر گل خندان
بدندان مانده انگشتم ز عشق آن لب و دندان.
قطران.
- انگشت بدهان نهادن، متعجب و متحیر ماندن. (آنندراج):
بوسه ای خواستم انگشت نهادی بدهان
بر من این کار به یکبار چنین تنگ مگیر.
میرحسن دهلوی (از آنندراج).
- انگشت بر آتش زدن، مخالف عقل کارکردن. (از شرح اسکندرنامه از آنندراج).
- انگشت برآوردن، کنایه از تصدیق کردن و اذعان نمودن. (حواشی فیه مافیه ص 240): چون عباس این را بشنید انگشت برآورد بصدق تمام ایمان آورد. (فیه مافیه چ فروزانفرص 4).
- انگشت بُران، در حال بریدن انگشت. کنایه از حیرت شدید: زنان مصر انگشت بران در یوسف می نگریستند. (یادداشت مؤلف).
- انگشت بر جبین نهادن، سلام کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج) (از مجموعه ٔ مترادفات ص 215):
چرخ تعظیم درت را مه و سال
برجبین می نهد انگشت هلال.
زلالی (از آنندراج).
- انگشت بر چشم (بر دیده) نهادن، قبول کردن و مسلم داشتن. (از برهان قاطع) (از انجمن آرا). قبول کردن فرمان. (از غیاث اللغات). قبول کردن و پذیرفتن و چشم بستن. (از آنندراج):
نهاد انگشت بر چشم، آن پریوش
زمین را بوسه داد و گفت شب خوش.
نظامی.
زبانش کرد پاسخ را فرامشت
نهاد از عاجزی بر چشم انگشت.
نظامی.
چو فرمانش مرا زد دست بر پشت
نهادم چون مژه بر چشم انگشت.
سلیم (از آنندراج).
خرد از روی تو انگشت نهد بر دیده
عقل در کوی تو برخاک نهد پیشانی
نزاری قهستانی (از انجمن آرا).
می کنم هرگاه از جانان نگاهی التماس
می نهد بردیده انگشت، التفاتش را ببین.
غنی (از آنندراج).
- انگشت بر (به) چیزی نهادن و در چیزی کردن و انگشت گذاشتن و نهادن بر چیزی، دخل و اعتراض کردن، چنانکه گویند: من چندین بار ترا گفتم که انگشت در کار من مکن. (آنندراج).
- || عیب و ایراد گرفتن ونکته گیری کردن:
زهی به تقویت دین نهاده صد انگشت
مآثر ید بیضات دست موسی را.
انوری.
هرکه خواهد که در این طایفه انگشت خلاف
بر خطایی بنهد گو برو انگشت بخای.
سعدی.
گرچه از انگشت مانی برنیاید چون تو نقش
هردم انگشتی نهد بر نقش مانی روی تو.
سعدی.
گر نهد انگشت اکنون دست موسی رارواست
چون شعاع رای او بر اوج شعری می رود.
شمس طبسی (از آنندراج).
- انگشت بر حرف زدن، نکته گیری و عیب گرفتن. (هفت قلزم).
- انگشت بر حرف (گفتار) نهادن، عیب گرفتن و نکته گیری کردن. (از برهان قاطع). برگفته ٔ کسی انگشت نهادن یا گذاشتن، گفتار او را رد کردن. (از یادداشت مؤلف):
عقیق میم شکلش سنگ در مشت
که تا بر حرف او کس ننهد انگشت.
نظامی.
ترا حرفی بصد تزویر در مشت
منه بر حرف کس بیهوده انگشت.
نظامی.
طریقی طلب کز عقوبت رهی
نه حرفی که انگشت بر وی نهی.
سعدی (بوستان).
بس آشفتگی باشد و ابلهی
که انگشت بر حرف صنعش نهی.
سعدی (بوستان).
نه مستغنی از طاعتش پشت کس
نه بر حرف او جای انگشت کس.
سعدی (بوستان).
گربنالم چو نی انگشت منه بر حرفم
هرکه زخمی خورد البته فغانی دارد.
خجندی.
تا چو شمع انگشت بر حرف تو نگذارد کسی
با زبان آتشین در انجمن خاموش باش.
صائب (از آنندراج).
- انگشت برداشتن، راست کردن متعلم انگشت خویش را به نشانه ٔ حاضر داشتن جواب سؤال معلم. (یادداشت مؤلف).
- انگشت بر در زدن، استجازت بازکردن در. (غیاث اللغات) (آنندراج):
بکاشانه ٔ باد اگر سر زند
پی رخصت انگشت بر در زند.
ظهوری (در صفت نورس از آنندراج).
- انگشت بر دندان، متعجب:
عوام خلق به انگشت می نمایندت
من از تحیر انگشت خویش بر دندان.
سعدی.
- انگشت بر دهان گذاشتن، حسرت و افسوس خوردن.
- || متعجب شدن و تحیر داشتن. (از برهان قاطع) (از هفت قلزم) (ناظم الاطباء).
- || اشاره کردن به خاموشی. (برهان قاطع) (هفت قلزم).
- || خاموش شدن. (ناظم الاطباء).
- انگشت بر دهان نهادن، افسوس کردن.
- || متحیر شدن.
- || اشارت کردن دیگری را به سکوت. (از مؤید الفضلاء).
- انگشت بر دهان (در دهان) ماندن، سخت شگفتی نمودن. نهایت متحیر گشتن. (یادداشت مؤلف):
فتنه را ناگاه بازافتاد دستی آنچنانک
ملک و ملت را بماند انگشت حیرت بر دهان.
ظهیر.
دست در هم دادت اسباب جهانداری چنانک
آسمان را ماند انگشت تحیر در دهان.
ظهیر.
در آینه نگه کن تا خویشتن ببینی
در حسن خود بماند انگشت بر دهانت.
سعدی.
کجاست آنکه به انگشت می نمود هلال
کز ابروان تو انگشت بر دهان می ماند.
سعدی.
- انگشت بر کسی خاییدن، نوعی از تهدید که اقویا بر ضعفا کنند. (آنندراج). تهدید و تخویف نمودن. (مجموعه ٔ مترادفات ص 101):
لعلت اندر سخن شکرخاید
رویت انگشت بر قمر خاید.
خاقانی (از مجموعه ٔ مترادفات ص 202).
- انگشت بر لب بردن، کنایه از بحرف آوردن کسی ساکت را. (انجمن آرا).
- انگشت بر لب زدن، کسی را بر سر حرف آوردن. (برهان قاطع). کسی را بحرف آوردن. (ناظم الاطباء). کسی را بسخن آوردن و گویا گردانیدن. استدعای سخن. (غیاث اللغات):
هزار صاعقه پنهان بزیر لب دارم
بروبرو مزن انگشت بر لبم زنهار.
پیامی (از فرهنگ ضیا).
- انگشت بر لب کسی زدن، منع کردن از سخن گفتن (ظاهراً از اضداد است). (از آنندراج):
حرفی بگوش داغ چو خوناب می زنم
انگشت زخم بر لب سیلاب می زنم.
تنها (از آنندراج).
بازم خروش دل بزبان جوش می زند
انگشت ناله بر لب خاموش می زند.
ناصح (از آنندراج).
- انگشت بر لب گرفتن، تعجب کردن:
بخندید و انگشت بر لب گرفت
کزو هرچه گوید نباشد شگفت.
سعدی (بوستان).
- انگشت بر نمک سودن، سوگند خوردن و عهد کردن. (انجمن آرا) (ناظم الاطباء).
- انگشت به شیر زدن، دسیسه کردن. (از یادداشت مؤلف). کنایه از دست تحریک در کار داشتن. (فرهنگ عوام).
- انگشت به گوش نهادن، بند کردن سوراخ گوش به انگشت تا شنیده نشود. (آنندراج):
تیشه با سخت دلی می نهد انگشت به گوش
نتواند که بدرد دل فرهاد رسد.
کلیم (از آنندراج).
- انگشت به لب نهادن، متعجب و متحیر ماندن. (آنندراج):
تا فروزان شده در اوج صفا مهر رخت
ماه انگشت به لب می نهد و خاموش است.
علی خراسانی (از آنندراج).
- انگشت پنجم، انگشت خرد. خنصر.
- انگشت چهارم، بنصر.
- انگشت ِ حلقه، بنصر. (آنندراج).
- انگشت ْ حلقه (بفک اضافه)، انگشتری. (ناظم الاطباء).
- انگشت خایان، در حال افسوس خوردن:
ز هر بقعه شدندی سنگ سایان
بماندندی در او انگشت خایان.
نظامی.
و رجوع به انگشت خاییدن شود.
- انگشت خرد، خنصر.
- انگشت خردک، کالوچ، خردک، کلیک. انگشتک. خنصر. (یادداشت مؤلف).
- انگشت خواره، انگشت گزنده. (آنندراج). خاینده ٔ انگشت:
بشو پروانه ٔ حسن از نظاره
مشو مانند شمع انگشت خواره.
زلالی (از آنندراج).
و رجوع به انگشت گزیدن شود.
- انگشت خوردن، انگشت خاییدن. انگشت گزیدن:
سازم شده از تو پرده ٔ سوز
انگشت خورم چو شمع تا روز.
زلالی (از آنندراج).
- انگشت دراز، انگشت میانه که بعربی وسطی خوانندو آنرا انگشت مِهین هم خوانند. (آنندراج).
- انگشت در چشم کردن، مزاحمت و تعرض کردن. (آنندراج):
شد کیسه تهی دیده ام از اشک و ز طعن
هر دم مژه انگشت کند در چشمم.
نصیرای همدانی (از آنندراج).
- انگشت در دهان کردن، تعجب کردن و حیران ماندن. (از مجموعه ٔ مترادفات ص 93).
- انگشت در دهان مار کردن، کنایه ازانجام دادن کار پرخطر:
مکن بحلقه ٔ آن زلف تابدار انگشت
که هیچکس نکند در دهان مار انگشت.
محمدقلی سلیم (از فرهنگ شعوری).
- انگشت در دهان ماندن، متأسف ماندن. (غیاث اللغات).
- || متعجب ومتحیر ماندن. (آنندراج):
در تماشای آن زبر تا زیر
ماند انگشت در دهان تا دیر.
میرخسرو (آنندراج).
- انگشت در دهن گرفته، متعجب:
صیاد بر آن نشید کو خواند
انگشت گرفته در دهن ماند.
نظامی.
- انگشت در سوراخ مار (کژدم) کردن، کنایه از دیده و دانسته خویشتن را در معرض هلاک افکندن. (آنندراج):
زال جهان را شده ای خواستگار
کرده ای انگشت به سوراخ مار.
وحید (از آنندراج).
دگرره گر نداری طاقت نیش
مکن انگشت در سوراخ کژدم.
سعدی (از آنندراج).
- انگشت در کاری داشتن، دخالتی نهانی در آن کار دارا بودن. (یادداشت مؤلف).
- انگشت درکردن، سخت جستجو کردن. نیک تفحص کردن: گفت [محمود] بدین خلیفه ٔ خرف شده بباید نبشت که من از بهر عباسیان انگشت درکرده ام در همه ٔ جهان و قرمطی می جویم. (تاریخ بیهقی چ فیاض - غنی ص 183).
- انگشت دشنام، کنایه از انگشت نهادن باشد چه در عوض آن دشنامی خواهد شنید. (برهان قاطع) (هفت قلزم). مرادف انگشت رد و این مجاز است. چرا که عوض آن دشنام خواهد شنید. (آنندراج).
- || سبابه. رجوع به سبابه شود.
- انگشت رد، مرادف دست رد. انگشت اعتراض. انگشت دشنام. (از آنندراج):
بود حسن آزاد از انگشت رد
مگر دست در دامن عشق زد.
حاجی محمدخان قدسی (از آنندراج).
- انگشت رس، مجازاً، مورد ایراد. دارای عیب. که بر آن خرده گیرند:
حرف همه خلق شد انگشت رس
حرف تو بی زحمت انگشت کس.
نظامی.
- انگشت رساندن، تحریک کردن: فلانی انگشت رساند و این جدال را برپا کرد. (فرهنگ عوام).
- || فروکردن انگشت به مقعد کسی. (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده).
- انگشت زائد، انگشت ششم و آن را از عیوب شمرده اند. (آنندراج). و رجوع به ترکیب انگشت زیاد شود.
- انگشت زنان، در حال انگشت زدن. در حال بشکن زدن:
باغی است چو نوبهار و از رنگ خزان
عیشی که بعمرها توان گفت از آن
یاران همه انگشت زنان گرد رزان
من در غم تو بمانده انگشت گزان.
انوری (از انجمن آرا).
انگشت گزان درآمدم از در تو
انگشت زنان برون شدم از بر تو.
مولوی.
و رجوع به انگشت زدن و انگشتک زدن و انگشتک زنان شود.
- انگشت زنهار، انگشت شهادت که مغلوب جهت امان خواستن و پناه جستن پیش غالب برمی دارد. (غیاث اللغات):
آب می گردد دل سنگین خصم از عجز من
می تراود آتش از انگشت زنهارم چو شمع.
صائب.
- انگشت زیاد، انگشت ششم و آن را از عیوب شمرده اند. (آنندراج):
گره نتواند از کارم گشودن
قلم در دستم انگشت زیاد است.
دانش (از آنندراج).
می شود افزون طلب بی دخل در کار جهان
در شمار دست کوتاه است انگشت زیاد.
تأثیر (از آنندراج).
- انگشت زینهار، انگشت زنهار:
دشمن که خواست تا نهد انگشت اعتراض
برداشت از مهابتش انگشت زینهار.
سلمان (از فرهنگ ضیا).
ورجوع به انگشت زنهار در همین ترکیبات شود.
- انگشت زینهار برآوردن، بلند کردن انگشت زنهار:
انگشت زینهار برآورد نیشکر
تا تلخکامیم به نی بوریا رسید.
میرصیدی طهرانی (از آنندراج).
- انگشت سای، به انگشت ساییده.به انگشت محو شده. در بیت زیر ظاهراً کنایه از موردایراد قرار گرفته است:
زان نزد انگشت تو بر حرف پای
تا نشود حرف تو انگشت سای.
نظامی (مخزن الاسرار چ وحید ص 30).
- انگشت سترگ، انگشت نر. انگشت ابهام. (آنندراج).
- انگشت سمین، انگشت نر. انگشت ابهام. (از آنندراج) (مؤید الفضلاء).
- انگشت شَک، انگشت شهادت. (برهان قاطع) (آنندراج). انگشت سبابه. (از ناظم الاطباء).
- انگشت شکر، انگشت شهادت. (از فرهنگ ضیا).
- انگشت شکم، به اصطلاح لوطیان، نره. (آنندراج). نره و آلت تناسل مردان. (از ناظم الاطباء):
در دیده ٔ پشتت کنم انگشت شکم را.
؟ (از آنندراج).
- انگشت شهادت، سبابه. (ناظم الاطباء). کنایه از انگشت سبابه و این در معنی اقرار مستعمل است از جهت آنکه در تشهد آن را برمی دارند. (از آنندراج): چنار از هر ورق دست نیاز بسوی او باز کرد و پنج انگشت از هر شاخ انگشت شهادت بوحدانیتش دراز. (دره ٔ نادره چ شهیدی ص 8).
شب که در بزم سخن از رخ خوب تو گذشت
شمع پیش از همه انگشت شهادت برداشت.
خالص (از آنندراج).
برای کشته گردیدن به تیغ آفتاب خود
سراپای مرا چون شمع انگشت شهادت کرد.
سلیم (از آنندراج).
و رجوع به شهادت شود.
- انگشت شهد، انگشت به شهد آلوده:
تا بکاری می کشد انگشت شهدی روزگار
می نهد چون نی به هر بند از دو جانب خنجرش.
ملامفید بلخی (از آنندراج).
- انگشت شهین، ابهام. (ناظم الاطباء).
- انگشت عسل، انگشت بشهد آلوده. (از آنندراج):
شمع را چشم مگس شیرین نمی بیند ولی
هست انگشت عسل در دیده ٔ پروانه ها.
وحید (از آنندراج).
- انگشت عسل بدیوار کشیدن، کنایه از هنگامه برپا کردن یعنی چنانکه مگسها بر سر عسل فراهم آیند درآن معرکه گرد آیند. (آنندراج):
فتنه سازند به شیرین سخنی ّ و چه عجب
گر بدیوار کشد شیطان انگشت عسل.
باقر (از آنندراج).
- انگشت غماز، انگشت سبابه. (از التفهیم).
- انگشت کشیده داشتن از چیزی، کنایه از دخل و اعتراض نکردن و عیب نگرفتن. (از آنندراج):
ز حرف مردم عالم کشیده دار انگشت
که روز عمر تو کوتاه چون قلم نشود.
صائب (از آنندراج).
- انگشت کوچک، خنصر. (آنندراج).
- انگشت کوچک فلان نبودن یا نشدن، در مقام مقایسه خیلی از او کوچکتر و پست تر بودن.
- انگشت کهین، خنصر. (آنندراج) (ناظم الاطباء). انگشت خنصر. (هفت قلزم):
از حاتم ورستم نکنم یاد که او را
انگشت کهین است به از حاتم و رستم.
عنصری.
- انگشت گرفتن، شماره کردن و حساب کردن. (ناظم الاطباء). کنایه از شمردن و حساب کردن. (انجمن آرا):
چون گل تازه خطاهاش به انگشت مگیر
مجمر آساش فروگستر دامان بر سر.
کمال اسماعیل (از انجمن آرا).
- انگشت گزان، در حال انگشت گزیدن. در حال افسوس خوردن:
در چرخ نگنجد آنکه شد لاغر تو
جان چاکر آن کسی که شد چاکر تو
انگشت گزان درآمدم از در تو
انگشت زنان برون شدم از بر تو.
مولوی (از انجمن آرا).
گفت نی من خود پشیمانم از آن
دست خود خایان وانگشتان گزان.
مولوی.
- انگشت مِهین، انگشت وسطی.
- انگشت میانه، انگشت وسطی. (ناظم الاطباء).
- انگشت ندامت، انگشت پشیمانی. (آنندراج).
- انگشت نر، ابهام.
- || انگشت بزرگ پا. (ناظم الاطباء).
- انگشت نیل، نشان فقر. (هفت قلزم). نشان فقر و علامت درویشی. (از مؤید الفضلاء).
- انگشت نیل کشیدن، رسوا کردن. (ناظم الاطباء). کنایه ازرسوایی. (برهان قاطع):
آب رود نیل را از دست ناید دفع پیل
عشق یوسف بر زلیخا چون کشد انگشت نیل.
محتشم.
- || اظهار فقر و پریشانی نمودن. (ناظم الاطباء).
- || ترک دادن کاری. (مؤید الفضلاء) (ناظم الاطباء). ترک کردن. (غیاث اللغات).
- انگشت نیل بر خانمان کشیدن، کنایه از خانمان بباد دادن. (آنندراج):
یا مرو بایار ازرق پیرهن
یا بکش بر خانمان انگشت نیل.
سعدی (آنندراج).
- به انگشت نمودن، با انگشت بسوی کسی اشاره کردن. نشان دادن کسی یا چیزی به انگشت بسبب شهرت وی:
چنان شدم که به انگشت می نمایندم
نماز شام که بر بام می روم چو هلال.
سعدی.
نمایندت بهم خلقی به انگشت
چو بینند آن دو ابروی هلالی.
سعدی.
اگر ببام برآید ستاره پیشانی
چو ماه عید به انگشتهاش بنمایند.
سعدی.
کجاست آنکه به انگشت می نمود هلال
کز ابروان تو انگشت در دهان ماند.
سعدی.
- پنج انگشت، انگشته. رجوع به انگشته شود.
- ده انگشت به خون کسی فروبردن، سخت آزار دادن کسی به حد کشتن وی. کشتن:
آن کس که از او صبر محال است و سکونم
بگذشت و ده انگشت فروبرد به خونم.
سعدی.
- امثال:
انگشت انگشت مبر تا خیک خیک نریزی. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 306). و رجوع بهمین کتاب شود.
انگشت به بینی نمی توان کرد، در اینجا جاسوس بسیار است، یا این مرد سخن چین است. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 306).
انگشت بدر کسی مزن تا در تو بمشت نکوبند
انگشت مکن رنجه به در کوفتن کس
تا کس نکند رنجه به درکوفتنت مشت.
ناصرخسرو (از امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 306).
انگشت نمک است خروار هم نمک است. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 308).
پنج انگشت برادرند برابر نیستند. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 512).
پنج انگشت یکی نمیشود. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 512).
خدا پنج انگشت را یکسان نیافریده. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 716).
ده انگشت را خدا برابر خلق نکرده.
همه کس به یک خوی و یک خاست نیست
ده انگشت با یکدگر راست نیست.
اسدی (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 842).
صورتش یک انگشت شده، سخت نحیف و نزار گشته. (یادداشت مؤلف).
مثل انگشت پیچ، شربتی سطبر و زفت. (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1405). و رجوع به انگشت پیچ شود.
مثل انگشت لیشته، بتمامی عریان. شبیه به: اعری من اصبع. (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1405).
نه یکسان روید از دستی ده انگشت.
نظامی.
نظیر: ده انگشت را خدا برابر خلق نکرده. (از امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 1865).
هرکسی انگشت خود یک ره کند در زورفین.
منوچهری.
نظیر: عاقل دوبار فریب نخورد. (از امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 1941). و رجوع کتاب شود.
همه انگشت یکسان نیست بر دست.
(اسرارنامه).
نظیر: پنج انگشت برادرند برابر نیستند. (از امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 1995).
|| واحد پیمایش است، 27 صدم متر تخمیناً. (یادداشت مؤلف). چون شش جو بهم بازنهی شکمها با پشت یکدیگر کرده انگشتی گردد و چهار انگشت باهم نهاده قبضه ای بود. (یواقیت العلوم). نزد ارباب مساحات مقدار شش جو باشدشکم ها بهم نهاده. (دمشقی). گزی عبارت از شش قبضه و قبضه عبارت از چهار انگشت پس یک گز عبارت از 24 انگشت است. (تاریخ قم ص 109). یک حصه از بیست و چهار حصه ٔ گز است و هر انگشتی معادل است با شش جو که شکمهای ایشان بیکدیگر بازنهاده باشد. (جهان دانش): جزوهای مقیاس چنداند؟ اصابعاند و اجزا و اقدام. اگر مقیاس بدوازده بخش راست بکنی نامشان اصابع بود ای انگشتان. (التفهیم ص 182). درازی او سه بدست و چهار انگشت بود و چهار انگشت پهنا دارد. (نوروزنامه).

انگشت. [اَ گ ِ] (اِ) محصولی که از احتراق غیرکامل نباتات خشبی حاصل می گردد. (ناظم الاطباء). زغال. اخگر کشته. (برهان قاطع). آتش زغال. (انجمن آرا). زغال. فحم. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی). چوب سوخته که سرد شده سیاه گشته باشد. (غیاث اللغات). زگال مرده و سیاه شده. (شرفنامه ٔ منیری). زگال آهنگران. (نسخه ای از اسدی). فحم فحیم. (منتهی الارب). زوال. زغال. زگال. (یادداشت مؤلف). آلاس. بجال. اشتوا. اشتو. بک. (ناظم الاطباء): سطیح گفت تاریکی دیدی و از میان تاریکی انگشتی بیرون آمد سیاه و بر زمین افتاد و آتش گشت و همه ٔ مردمان یمن را بسوخت و خاکستر گردانید. (ترجمه ٔ تاریخ طبری).
انگشت بر روش بمانند تگرگ است
پولاد بر گردن او همچون لادست.
ابوطاهر خسروانی.
به خروار انگشت بر سر زدند
بفرمود تا آتش اندر زدند.
فردوسی.
از او صد رش انگشت و آهن یکی
پراکنده مس در میان اندکی.
فردوسی.
سرد آهش چو زنگیانی زشت
که ببیزند خرده ٔ انگشت.
عنصری.
گر دست بدل برنهم از سوختن دل
انگشت شود در دم در دست من انگشت.
عسجدی (از انجمن آرا).
از انگشت بدشان همه پیرهن
دمان تار و تاریک دود از دهن.
(گرشاسب نامه ص 186).
بچهره چو انگشت هریک برنگ
ولیکن بتیزی چو آتش بجنگ.
(گرشاسب نامه ص 59).
چو انگشت گشت آتش و رفت دود
ببردند خاکستر هر دو زود.
(گرشاسب نامه ص 144).
دل اوست انگشت و کینش شد آتش
ز انگشت و آتش چه زاید جز اخگر.
قطران.
گفت آتش گرچه من تابنده و سوزنده ام
باد خشم او کند انگشت و خاکستر مرا.
معزی.
حال این نوع...همچون حال چوبی باشد که بسوزند و انگشت شود. و هرگاه چوب نیم سوخته شود و هنوز اندکی تری با وی مانده باشد انگشت شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). مثل کینه در سینه مادام که مهیجی نباشد چون انگشت افروخته ٔ بی هیزم است. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 295).
هست چو انگشت کژب و بر سر آن کژب
غرچه ٔ هیزم شکن تبر زده یکبار.
سوزنی.
آتش از انگشت بین سر برزده
روم از هندوستان برخاسته.
خاقانی.
شب انگشت سیاه از پشت برداشت
ز حرف خاکیان انگشت برداشت.
نظامی.
چو انگشت سیه روگشت اخگر
تو آن انگشت جز اخگر میندیش.
عطار (دیوان چ تقی تفضلی ص 335).
بر درختی که پرگره شد و زشت
درزنند آتش و کنند انگشت.
اوحدی.
وآنچه بی بار بود و کج رو و زشت
ساختندش به بیشه ها انگشت.
اوحدی.
ور وسمه کنی بر ابروی زشت
چون سبزه بود به روی انگشت.
امیرخسرو دهلوی.
- انگشت فروش، فحام. (دهار). زغال فروش.
- گرد از انگشت برانگیختن، آهی چون دود یا هوایی تیره از سینه برآوردن. (یادداشت مؤلف). غبار سیاه برانگیختن. هوا را تیره و تار ساختن:
هر آنگه که برزد یکی باد سرد
چو زنگی برانگیخت ز انگشت گرد.
فردوسی.

انگشت. [اَ گ َ ؟] (اِ) برزیگر صاحب سامان. و رجوع به انگشته و حاشیه ٔ آن شود.

فارسی به انگلیسی

فرهنگ عمید

انگشت شمار

[مجاز] کم، اندک، معدود،
آنچه تعدادش از عدد انگشتان دست بیشتر نباشد،


انگشت

(زیست‌شناسی) هریک از اجزای متحرک پنجۀ دست و پای انسان که بر سر آن‌ها ناخن روییده است،
(ریاضی) واحد اندازه‌گیری طول به اندازۀ ۱۵ تا ۲۰ میلی‌متر،
[عامیانه، مجاز] مقدار کم از خوراک غلیظ و چسبنده که با انگشت برداشته شود،
* انگشت ‌اشاره (شهادت، سبابه، زنهار): [مجاز] انگشت بین انگشت شست و انگشت میانه،
* انگشت حلقه (بنصر): انگشت چهارم هر دست که معمولاً انگشتری ازدواج را در آن می‌اندازند،
* انگشت خُرد (کِهین، خنضر): [قدیمی] انگشت کوچک دست،
* انگشت شست (ابهام، ‌نر، مِهین): انگشت بزرگ دست،
* انگشت میانه: انگشت وسطی دست،


شمار

عدد،
حساب،
نمره،
حد و اندازه،

حل جدول

انگشت شمار

اندک

معدود

فرهنگ فارسی هوشیار

انگشت شمار

کم و معدود

فرهنگ معین

شمار

حساب، حد، اندازه، عدد، نمره. [خوانش: (شُ) [په.] (اِ.)]

فارسی به عربی

شمار

احصاء

معادل ابجد

انگشت شمار

1312

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری